کد مطلب:29727 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:82

زنی که فرزندش را از خود، نفی کرده بود












5745. الكافی - به نقل از عاصم بن حمزه سَلولی -:در مدینه شنیدم كه جوانی می گفت:ای داورترینِ داورها! بین من و مادرم داوری كن!

عمر بن خطّاب گفت:ای جوان! چرا مادرت را نفرین می كنی؟

گفت:ای امیر مؤمنان! وی مرا نُه ماه در شكم خویش به این سو و آن سو برده و دو سال [ نیز] مرا شیر داده است؛ ولی هنگامی كه جوان شدم و خوب و بد را شناختم و چپ و راستم را فهمیدم، مرا از خود، رانده و انكارم نموده است و می پندارد كه مرا نمی شناسد.

عمر گفت:مادرت كجاست؟

گفت:در سقیفه فلان قبیله.

عمر گفت:مادرِ این جوان را برایم بیاورید.

زن را به همراه چهار برادرش و چهل نفر قَسامه آوردند كه به نفع آن زن، گواهی می دادند كه وی بچه را نمی شناسد و آن جوان، جوانی است ادّعاگر، ستمكار و نیرنگ باز كه می خواهد زن را در بین قبیله اش رسوا سازد و آن زن، زنی از قریش است كه هرگز ازدواج نكرده و هنوز باكره است.

عمر گفت:ای جوان! چه می گویی؟

جوان گفت:ای امیر مؤمنان! سوگند به خدا، این، مادرم است كه مرا نه ماه در شكم خویش حمل كرده و دو سال كامل به من شیر داده است؛ ولی هنگامی كه بزرگ شدم و خوب و بد را شناختم و راست و چپم را تشخیص دادم، مرا طرد كرده و منكِرم شده است و می پندارد كه مرا نمی شناسد.

عمر به زن گفت:ای زن! این جوان چه می گوید؟

زن گفت:ای امیر مؤمنان! سوگند به آن كه به نورْ پوشیده است و هیچ دیده ای او را نمی بیند، و به حقّ محمّدصلی الله علیه وآله و به حقّ آنچه به دنیا آمده، من وی را نمی شناسم و نمی دانم از چه گروهی است. وی جوانِ ادّعاگری است كه می خواهد مرا در قبیله ام رسوا سازد و من دختری از قریشم كه هرگز ازدواج نكرده و هنوز باكره ام.

عمر گفت:آیا شاهدانی هم داری؟

[ زن] گفت:آری؛ اینان. و چهل قَسامه، قدم پیش گذاشتند و پیش عمر، گواهی دادند كه:جوان، ادّعاگری است كه می خواهد زن را در بین قبیله اش رسوا كند و این زن، دختری قُرَشی است كه هرگز ازدواج نكرده و هنوز باكره است.

عمر گفت:این جوان را بگیرید و به زندان ببرید تا من درباره گواهان بپرسم، كه اگر گواهی آنان درست باشد، به این جوان، حدّ تهمتْ زن را جاری خواهم كرد.

جوان را گرفتند تا به زندان ببرند. امیر مؤمنان علیه السلام آنان را در راه دید. جوان، فریاد زد:ای پسر عموی رسول خدا! من، جوانی ستم دیده هستم، و سخنی را كه به عمر گفته بود، برای وی بازگو كرد و گفت:عمر، فرمان داده كه مرا به زندان ببرند.

علی علیه السلام گفت:«وی را پیش عمر برگردانید».

وقتی او را برگرداندند، عمر گفت:من دستور دادم كه او را به زندان ببرند و شما او را پیش من برگردانیده اید؟

گفتند:ای امیر مؤمنان! علی بن ابی طالب به ما دستور داد كه او را پیش تو برگردانیم. [ ما ]حرفش را گوش كردیم و تو گفته بودی كه:«با فرمان علی مخالفت نكنید».

در همین گیر و دار بود كه علی علیه السلام آمد و گفت:«مادر جوان را بیاورید». وی را آوردند.

علی علیه السلام گفت:«ای جوان! چه می گویی؟». جوان، همان سخن را گفت.

علی علیه السلام به عمر گفت:«اجازه می دهی من بین آنان داوری كنم؟».

عمر گفت:سبحان اللَّه! چه طور اجازه ندهم، در حالی كه از پیامبر خدا شنیدم كه می گفت:«داناترینِ شما علی بن ابی طالب است».

علی علیه السلام به زن گفت:«ای زن! آیا شاهد هم داری؟».

زن گفت:آری. و چهل نفر قَسامه آمدند و همان گواهیِ نخست را دادند.

علی علیه السلام گفت:«امروز، به گونه ای بین شما داوری خواهم كرد كه مورد رضایت خداوند از بالای عرشش باشد؛ داوری ای كه حبیبم، پیامبر خدا، به من آموزش داده است».

سپس [ علی علیه السلام رو به زن كرد و] گفت:«آیا تو سرپرست داری؟».

گفت:آری؛ این برادرانم، سرپرستم هستند.

آن گاه [ علی علیه السلام] به برادران زن گفت:«آیا تصمیم من درباره شما و خواهرتان رواست؟».

گفتند:آری، ای پسر عموی محمّد! تصمیم تو درباره ما و خواهرمان مُطاع است.

علی علیه السلام گفت:«خداوند را و مسلمانانی را كه در این جا حاضرند، گواه می گیرم كه [ هم اكنون] این زن را با چهارصد درهم به ازدواج این جوان در آوردم. پولش را نیز خودم می پردازم. ای قنبر! پول بیاور».

قنبر، پول آورد و علی علیه السلام آن را به جوان داد و گفت:«پول ها را در دامن زنت بریز و پیش ما برنگرد، مگر آن كه نشان هم بستری (غُسل) در تو باشد».

جوان، پول ها را در دامن زن ریخت و دامن وی را جمع كرد و گفت:برخیز.

زن فریاد بر آورد:ای پسر عموی محمّد! آتش، آتش! می خواهی مرا به ازدواج فرزندم در آوری؟ به خدا سوگند كه این، فرزند من است. برادرانم، مرا به همسریِ مردی كنیززاده در آوردند كه این جوان را از او به دنیا آوردم. وقتی [ پسرم] بزرگ شد و جوان گشت، برادرانم به من دستور دادند كه وی را از خود، دور كنم و فرزندی اش را انكار نمایم. به خدا سوگند، این، فرزندم است و دلم برای فرزندم می سوزد!

زن، دست جوان را گرفت و رفت و عمر، فریاد زد:وای بر عمر! اگر علی نبود، عُمَر، نابود می گشت.[1].









    1. الكافی:6/423/7، تهذیب الأحكام:849/304/6، خصائص الأئمّة:83.